بق بقو نیوز

وبلاگ خبری، آموزشی ،فرهنگی با محوریت تهران

بق بقو نیوز

وبلاگ خبری، آموزشی ،فرهنگی با محوریت تهران

آخرین نظرات
  • ۵ فروردين ۹۳، ۰۲:۳۸ - آرین ابراهیم پور
    (:
نویسندگان

روزنوشت

نام داستان:روزنوشت های یک آدم معمولی
تاریخ انتشار:شاید هیچ وقت

-1-
امروز یک روز معمولی است،من هم یک آدم معمولی هستم و دفترم هم یک دفتر معمولی،همه چیز همانطور است که همیشه بوده :برگ ها رنگ سابق را دارند ،خورشید طبق معمول در می آید و کلاغ ها با همان ریتم معمول و نت های همیشگی قارقار می کنند .پس از خوردن چای ،کلاسور کهنه ی رنگ پریده ام را که مثل خودم زهوارش در رفته است زیر بغل می زنم و به سمت ایستگاه اتوبوس راه می افتم.باز هم همان تاخیر همیشگی.اتوبوس که گویا عجله ای ندارد ،آرام آرام پس از 43دقیقه تاخیر،قدم رنجه و چشم ما را به جمال مبارک قراضه اش روشن می کند .سوار می شوم و روی تنها صندلی خالی می نشینم.پیرمردی غرولندکنان از پشت سر می گوید:"جوونا چقدر بی معرفت شدن..."با نارضایتی از جایم بلند می شوم و از میله ی رنگ و رو رفته ی اتوبوس ،آویزان می شوم.پیرمرد می گوید:"جوون کتاباتو بده نگه دارم،سنگینه اذیت می شی."
-رسیدیم پدرجان ،میدون انقلاب ایستگاه آخره.
پیرمردعینک ته استکانی اش را که با نخ قند پشت گوش بسته است ،جا به جا می کند."وای ،بازم اشتباه سوار شدم..."
بی توجه به پیرمرد پیاده می شوم و شکر خدا اتفاق دیگری نمی افتد .از پایانه تا دارالترجمه را هندزفری به گوش ،طی می کنم.هندز فری عجب نعمتی است،لااقل می توانی لحظه ای خودت را به بی توجهی بزنی.

-2-
مثل همه ی روزها بیدار می شوم و همان چای همیشگی را می نوشم.باید دیکشنری بخرم.ساعت9آرام آرام از خانه بیرون می زنم و در ایستگاه همیشگی می نشینم.امروز که عجله ای ندارم اتوبوس پیش پایم می رسد ،خلوت و خالی،خالی و خلوت.پیرمرد دیروزی را می بینم .
-پدرجان مگه دیروز که سوار اتوبوس انقلاب بودی نگفتی اشتباه سوار شدی؟
-مگه این پارک شهر نیست؟
-نع
پیرمرد ،با شتاب پیاده می شود تا اتوبوس پشت سری را که دارد می آید ،شکار کند.پسرکی با پارگی صندلی ور می رود و یک پسر دبیرستانی که به گمانم از امتحان برگشته است،روی صندلی با لاک غلط گیر قلمی می نویسد:"در قلب منی هرگز" تا خیابان منیری جاوید را قدم زنان طی می کنم .وارد انتشارات جنگل که بی شباهت به نامش نیست ، می شوم:"چاپ جدید بیست روز دیگه در میاد."زیر لب فحشی نشخوار می کنم.

-3-
تنهایی ،بهانه ایست برای با هم بودن من و خودم،همراه همیشگی ام یعنی فلاسک استیلم را که نصف عمر خودم قدمت دارد،برمی دارم و روانه ی همان جای همیشگی می شوم .روی همان تخت همیشگی می نشینم .چشم هایم را می بندم و گوش هایم را باز می کنم.گوش هایم به همه جا سرک می کشند .صدا ها مختلفند اما یک بک  گراند دارند:صدای آب،آب،آب.پرنده ای با سینه ی زردرنگ و دم کشیده ،با عشوه ی تمام می خواند،آن وسط صدایی جیرمانند می آید که نمی دانم چیست.شاید دو گنجشک ،عشق بازی می کنند.کاش جای آن ها بودم.تا به حال گزارش نشده است که گنجشکی دغدغه ی اجاره خانه و قبض آب و برق داشته باشد.

-4-از خواب بلند می شوم و پس تقریبا نوعی دوش گرفتن زیر شیر دستشویی شامل مسواک و آب زدن به سر و صورت ،راهم را به سمت حیاط کج می کنم.نگاهم به ساعت مچی ام می افتد.بی درنگ راه آشپزخانه را پیش می گیرم تا سماور را روشن کنم،اما انگار احتیاجی نیست چون سماور از دیشب روشن مانده است و شانسی که آورده ام این است که هنوز تا نصفه آب دارد.چای را دم می کنم و دوباره پیش ماهی ها باز می گردم  و با آن ها کمی راز و نیاز می گویم همیشه برایم یک چیز سوال بوده و آن این است که چرا بشر با رنگ نارنجی مشکل دارد،به ماهی نارنجی می گوید قرمز و به نوشابه نارنجی می گوید زرد.پای سماور می روم و چای می ریزم.در عطرش غرق می شوم،نشئه می شوم و یاد آن روزها برایم زنده می شود.ای وای،باز هم دارد بر وجودم مستولی می شود.چای را کنار می گذارم و بیرون می زنم.

-5-
چیز جدیدی نیست،بی خوابی را می گویم.اما وقتی آزاردهنده می شود که همه ی ترس های عالم در وجودت سرازیر شوند،افکاری بی نتیجه چون این دنیا و آن دنیا و و سرانجام انسان.به هم ریخته تر می شوی وقتی آفرینگان صادق هدایت را بخوانی ، هرچه را که تا به حال در کتب دینی خوانده ای مانند لاشخوری تکه پاره می کند.عقل می گوید به حرف های این بشر ماتریالیست گوش نده،اما جواب فریاد قلب چیست؟چه باید گفت؟مغز خیلی چیزها را تئوری وار از بر می کند اما قلب پس می زند .همین می شود که می گویند فلانی یادگیری خوبی ندارد،خنگ است.مدت هاست در خودم غرق می شوم ،این کابوس دارد مرا در خود ف و می بلعد ، اما،....بی نتیجه!
پلی لیست موبایلم را بالا و پایین می کنم:
When I find myself in times of trouble, mother Mary comes to me speaking words of wisdom...


-6-
"یه زن با جنونش به من یاد داد
که عاشق شدن قبل ویرونیه"

"از تو چشمات می خونم
که منو دوسم داری
با نگاه عاشقت عشقو به قلبم میاری..."
"چقدر نازی
چه چشمایی 
شدم عاشق نگی جایی"
از این دست آهنگ های هجو فراوان هستند.تجربه ثابت کرده استکه افزایش این نوع آهنگ ها با تعداد افراد از مادر پدر  قهر کرده نسبت مستقیم دارد.اینان احیانا به این سخن نغز شدیدا" معتقد هستند که آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند،اما یکی هم نیست بگوید برای این که خزعبلات تو بر دل نشیند ته صدایی هم لازم است.
باز هم جمعه است و کماکان از ابر سیاه ،خون می چکد.کاش فرهاد زنده بود .

-7-دیشب از فرط خستگی ترجمه ی کاری از چخوف ، از جنازه هم آرام تر به خواب رفتم.صبح که برخاستم،خورشید هفت صبح ، مشامم را نواخت.سرحال از نه ساعت خواب مفید ، به حیاط رفتم و نفس عمیقی کشیدم.اما این تنفس عمیق و لذت بردن از آواز شادمانه ی کلاغ هفت صبح،زیاد طول نکشید.همدم کوچکم کف قفس افتاده بود .پرهایش سفیدتر از همیشه بود:"رستگاری نزدیک"
بلدرچین را با تکه پارچه ای کفن پوش کردم .بی موقع تر از همه ،پیدا شدن سر و کله ی کودک همسایه بود.
-جوجو کو؟
نمی دانستم چطور واژه ی مرگ را برای کودک حلاجی کنم.
-جوجو رفت.جوجو برای همیشه از پیش ما رفت.

-8-
چند روزی است مشغول ترجمه ی داستانی از چخوف هستم.داستان،روالی احمقانه دارد،شاید هم به نظر من احمقانه است.پایانش نیز احمقانه است:"با همان کت فراکش روی مبل دراز کشید و مرد."
حین کار ،چند باری به خاطر انتخابم به خودم تف و لعنت می فرستم.برگردان اپرای فرانسوی را به سختی پیدا می کنم و حال به دنبال کسی می گردم که نام های روسی متن را برایم بخواند.بالاخره راس ساعت5:13سحرگاه،ترجمه را به پایان می رسانم .برایم شش تا چای و صد گرم قند خرمایی خرج بر می دارد.اگر قرار باشد سر هر کار انقدر بلنبانم ،هنین روزها باید مثل دینترویت اعلم ورشکستگی کنم.حوصله ندارم جابه جا شوم و تا تخت بروم .سرجایم کاغذها را یک سمت می ریزم و در دوراهی انتخاب کدام دیکشنری به عنوان بالش، می مانم.آکسفورد زیادی قطور است،وبستر چنگی به دل نمی زند،اما هزاره خوب است.تمام شب را خواب می بینم که کلمات مثل مورچه لابه لای موهایم گل کوچک بازی می کنند.

-9-
ساعت 7صبح چنان از خواب می پرم که انگار دکمه ی ایجکت تشک  را زده باشم.ساعت 7:15صبح تلویزیون آهنگی پخش می کند که از جمهوری اسلامی بعید است:"اینجوری نگام نکن که آب میشم،مث یه سوال بی جواب میشم...."نمایشگر تلویزیون پرنده ای را نشان می دهد که با،عشوه  و غمزه ی تمام به من زل زده است.چنان می خندم که خروس هم به همراه من از ترس نعره می زند.زیر چای را روشن می کنم.سری به حیاط می زنم و به ماهی ها سلام می کنم.امروز یک روز معمولی است ،همه چیز همانطور است که همیشه ی بوده است،برگ ها همان رنگ سابق را دارند ،خورشید،طبق معمول در آسمان می خندد و کلاغ ها با همان ریتم معمول و نت های همیشگی ،قارقار می کنند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی